من عشقام را درسال بد یافتم
که میگوید «مایوس نباش»؟_
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقام را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
(نگاه کن، هوای تازه)
تارهای بیکوک و
کمان باد ولنگار
باران را
گو بیآهنگ ببار!
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینهی بیقرار
باران را
گو بیمقصود ببار!
لبخند بیصدای صدهزار حباب
در فرار
باران را
گو به ریشخند ببار!
*
چون تارها کشیده و کمانکش باد آزمودهتر شود
و نجوای بیکوک به ملال انجامد،
بارن را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویاش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!
26 دی 1355
رم
(باران، دشنه در دیس)
این
فصل دیگریست
که سرمایاش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند.
یادش بهخیر پاییز
با آن
توفان رنگ و رنگ
که بر پا
در دیده میکند!
(فصل دیگر، شکفتن در مه)
نه
تو را برنتراشیدهام از حسرتهای خویش:
پارینهتر از سنگ
تردتر از ساقهی تازهروی یکی علف.
تو را برنکشیدهام از خشم خویش:
ناتوانی خرد
از برآمدن،
گر کشیدن
در مجمر بیتابی.
تو را برنسختهام به وزنهی اندوه خویش:
پر کاهی
در کفّهی حرمان،
کوه
در سنجش بیهودگی.
*
تو را برگزیدهام
رغمارغم بیداد.
گفتی دوستت میدارم
و قاعده دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمان «شدن»،
مکرر شو
مکرر شو!
(شبانه، ترانههای کوچک غربت)
ترانهیی که نخواهم سرود
من هرگز
خفتهست روی لبانم.
ترانهیی
که نخواهم سرود من هرگز.
بالای پیچک
کرم شبتابی بود
و ماه نیش میزد
با نور خود بر آب.
چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانهیی را
که نخواهم سرود من هرگز.
ترانهیی پر از لبها
و راههای دوردست،
ترانهی ساعات گمشده
در سایههای تار،
ترانهی ستارههای زنده
بر روز جاودان.
(فدریکو گارسیا لورکا، ترجمه: شاملو)
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظهی غرش آن توپ آشتی
و گردش مبهوت آن سیب سرخ
بر آیینه.
یکی کودک بودن
در این روز دبستان بسته
و خشخش نخستین برف سنگین بار
بر آدمک سرد باغچه.
*
در این روز بیامتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن.
(بینام، درآستانه)
تولدم مبارک؟؟؟
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی شود که رویاپردازان در رویای خویش داشتهاند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آنکه برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن،
آزادی را
با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمیآرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همهکس هست،
زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین آزادگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
(لنگستن هیوز، ترجمه: شاملو)
همه
لرزش دست و دلام
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق آی عشق
چهرهی آبیات پیدا نیست.
*
و خنکای مرهمی
بر شعلهی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون.
آی عشق آی عشق
چهرهی سرخات پیدا نیست.
*
غبار تیرهی تسکینی
بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور،
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزهی برگچه
بر ارغوان.
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست.
(بر سرمای درون، ابراهیم در آتش)
باری خشم خواننده از آن است که ما حقیقت و زیبایی را با معیار او نمیسنجیم و بدین گونه آن کوتاهاندیش از خواندن هر شعر سخت تهیدست بازمیگردد.
(6، آیدا در آینه)
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مردهی پنهان میگرید
این ساز بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردم بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است.
بر برکههای لاجوردین ماهی و باد چه میکند این مدیحه گوی تباهی؟
مطرب گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیر دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردم بیلبخند
بگذار برخیزد!
(بدون عنوان، در آستانه)
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی داشت
تا به جاناش میخواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش میدادی،
همچون مرگ
که نام کوچک زندگیست
و بر سکوب وداعاش به زبان میآوردی
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتاش را بدمد
و فانوس سبز به صدا درآید:
نامی به کوتاهی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب جُنبهیی بدل میشود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفتهیی شنیده پنداشته.
(یک مایه در دو مقام، مدایح بیصله)
دلام کپک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگی دل،
همچون مهتابزدهیی از قبیلهی آرش بر چکاد صخرهیی
زهِ جان کشیده تا بنِ گوش
به رها کردن فریاد آخرین.
(یک مایه در دو مقام، مدایح بیصله)
به چرک مینشیند
خنده
به نوار زخمبندیاش ار
ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیقولهی دیو
آشفته میشود.
**
چمن است این
چمن است
با لکههای آتش خون گل
بگو چمن است این، تیماج سبز میرغضب نیست
حتا اگر
دیریست
تا بهار
بر این مسلخ
بر نگذشته باشد.
**
تا خندهی مجروحات به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!
(تعویذ، ابراهیم در آتش)
شیهه و سم ضربه.
چهار سمند سرخوش
در شیب علف چر رودررو:
دور دست تاریخ
در فاصلهی یک سنگانداز.
(مدایح بیصله)
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ؛
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکههای آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
***
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد؛
احساس میکنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدارباش قافلهیی میزند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس:
«- آه ای یقین یافته، بازت نمینهم!»
(ماهی، باغ آینه)
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.
(آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
با این همه ای قلب دربهدر!
از یاد مبر
که ما
ـ من و تو ـ
عشق را رعایت کردهایم،
از یاد مبر
که ما
ـ من و تو ـ
انسان را رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.
(چلچلی، ققنوس در باران)
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگریزه
رازی به نارضایی گفتن.
زمزمهی رود چه شیرین است!
از تیزههای غرور خویشتن فرود آمدن
و از دلپاکیهای سرفراز انزوا به زیر افتادن
و با فریادی از وحشت هر سقوط.
غرش آبشاران چه شکوهمند است!
و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخواستن.
چه حماسهییست رود، چه حماسهییست!
(رود، ققنوس در باران)
*** نقد شعر شاملو***** بخوانید.
شعر
رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجام کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سر آسودگی.
و قاطعیت چهارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیر پا
به کنار افتد
تا بار جسم
زیر فشار تمامی حجم خویش
در هم شکند،
اگر آزادی جان را
این
راه آخرین است.
(مرثیههای خاک)
در آوار مغرورانهی شب، آوازی برآمد
که نه از مرغ بود و نه از دریا.
و بار خستگی تبار خود را همه
من
بر شانه های فرو افتادهی خویش
احساس کردم.
(سرود آن کس که برفت و
آن کس که بر جای ماند ؛
آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
دیرگاهیست زمین مرده ست
و به قندیل کبود
روشنان فلکی
در فساد ظلمات افسردست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبال چه ایم،
لیک اگر چند بدان
نمیاندیشیم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادهی خود پیش ایم.
***
اگر از من شنوایی داری
میگویم
هر کسی قطرهی خردیست در این رود عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشار آب است
آن ناچاری
که جهت بخش حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.
(پیغام؛ مدایح بیصله)
یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایه کن کند
دیوار اندهی که یقین داشت
در دلم
مرگ اش به جای خالی اش احداث می کند. ــ
خندید و
آن چنان که تو گفتی من نیستم مخاطب او
گفت:
« ــ میدانی؟
این جور وقت هاست
که مرگ، زلّه، در نهایت نفرت
از پوچیِ وظیفه ی شرم آورش
ملال
احساس می کند!»
(در شب ...، دشنه در دیس)
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه.
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز پرنده ممنوع است.
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.
ماه برنیامد.
(محاق، ابرایم در آتش)
شعری از:
فدریکو گارسیا لورکا
(ترجمهی احمد شاملو)
در نعره خیزِ توفان
عالم کر از هیاهو
دردی غریب، با زن
میگفت: ـ زیر باران
بی سرپناه خوش تر!
در نیزه بارِ خورشید
تفسیده آتش از آب
دردش به طعنه میگفت:
ـ گرمای سخت سوزان
بی سایه گاه خوش تر!
در چارچارِ سرما
که لانه گرم بهتر،
در میگشاد و روزن
میگفت: ـ لخت و لرزان
در جایگاه خوش تر!
داستانکی از فرانتس کافکا
ترجمه ی احمد شاملو
یکهو دیدم وسط خاربوته ی در هم پیچیده ای به تله افتاده ام. نگه بان باغ را با نعره ای صدا زدم. به دو آمد اما با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند.
داد زد: ـ چه جوری توانستید خودتان را بچپانید آن تو؟ از همان راه هم برگردید دیگر!
گفتم: ـ ممکن نیست. راه ندارد. من داشتم غرق خیالات خودم آهسته قدم می زدم که ناگهان دیدم این توام. درست مثل این که بته یکهو دور و برم سبز شده باشد. دیگر از این تو بیرون بیا نیستم؛ کارم ساخته است.
نگه بان گفت: عجبا! می روید توی خیابانی که ممنوع است، می پیچید لای این خارپیچ وحشتناک، و تازه یک چیزی هم طلب کارید... در هر صورت تو یک جنگل بکر گیر نکرده اید که: این جا یک گردش گاه عمومی ست. هر جور باشد درتان می آورند.
ـ گردش گاه عمومی! اما یک همچین تیغ پیچ هولناکی جاش تو هیچ گردش گاه عمومی ای نیست. تازه، وقتی هیچ تنابنده ای حاضر نیست به این نزدیک بشود چه طور ممکن است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است کوششی بشود باید فوری فوری دست به کار شد: هوا تاریک شده و من محال است شب تو همچین وضعی خوابم ببرد. سرتاپام خراشیده شده، عینکم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پیدا کردنش از آن حرف هاست. من بی عینک کورِ کورم.
نگه بان گفت: ـ همه ی این حرف ها درست. اما شما ناچار باید دندان رو جگر بگذارید. یک خرده طاقت بیاورید. یکی این که اول باید چندتا کارگر گیر بیاورم که واسه رسیدن به شما راهی پیدا کنند، تازه پیش از آن هم باید به فکر گرفتن مجوز کار از مقام مدیریت باشم. پس یه ذره حوصله و یه جو همت لطفا!
* عنوان برگردان فرانسوی قطعه Le buisson ardent است. آلمانی اش را نه می دانم، نه با اینکه زحمت زیادی داشت خواستم بدانم. عنوان فرانسوی اش را می شد ـ یا شاید هم می بایست ـ به فارسی « آتش طور» ترجمه کرد. اما نخواستم عنوان تفسیری از متن به دست بدهد. هرچند قصد نویسنده همین بوده باشد. یک خورده فکر کردن خیلی خیلی از ورزش صبحگاهی مفیدتر است. (شاملو)
بهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.
آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست.
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجال درنگ نیست.
همین بس که یاری اش مدهی
سواری اش مدهی.
(بینام، مدایح بی صله)
اندکی بدی در نهادِ تو
اندکی بدی در نهادِ من
اندکی بدی در نهادِ ما... ــ
و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود میآید.
آبریزی کوچک به هر سراچه ــ هرچند که خلوتگاهِ عشقی باشد ــ
شهر را
از برای آنکه به گنداب درنشیند
کفایت است.
(۸ ٬ آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکی شب تن نمیده
موش کورم که میگن دشمن نوره٬ به تیغ تاریکی گردن نمیده!
دیگه ده مثل قدیم نیس که از آب دُر میگرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر میگرفت:
آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون میکنه
واسه چار چیکه ی آب، چل تا رو بی جون میکنه.
نعشا می گندن و می پوسن و شالی می سوزه
پای دار قاتل بی چاره همون جور تو هوا چش می دوزه.
_ «چی می جوره تو هوا؟
رفته تو فکر خدا؟...»
_ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشادون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».
(قصهی دخترای ننه دریا، باغ آینه)
کوچه ی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاه راه ما
از منظر تمامی آزادی ها می گذرد!
(از منظر، دشنه در دیس)
دیگر جا نیست
قلبات پر از اندوه است.
می ترسی _ به تو بگویم _ تو از زندهگی میترسی
از مرگ بیش از زندهگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنار خود
از یاد
میبری.
(به تو بگویم، هوای تازه)
مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است
که به جست و جوی فریادی گم شده برخیزم.
با یاری فانوسی خرد
یا بی یاری آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.
فریادی که نیم شبی
از سر ندانم چه نیاز ناشناخته از جان من برآمد
و به آسمان ناپیدا گریخت...
***
ای تمام دروازه های جهان!
مرا به بازیافتن فریاد گم شدهی خویش
مددی کنید!
7 خرداد 1337
در مرگ ایمرناگی
(فریادی...، باغ آینه)
به هزار زبان
ولوله بود.
بیداری
از افق به افق میگذشت
و همچنان که آواز دوردست گردونهی آفتاب
نزدیک میشد
ولولهی پراکنده
شکل میگرفت
تا یکپارچه
به سرودی روشن بدل شود.
پیش بازیان
تسبیح گوی
به مطلع آفتاب میرفتد
و من
خاموش و بیخویش
با خلوت ایوان چوبین
بیگانه میشدم.
مرداد 1355
بهمنمیر
(شاملو، سپیده دم، دشنه در دیس)
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد،
[ مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبی
می نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
(فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، تولدی دیگر)
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، که باید. باید. باید.
دیوانهوار دوست بدارم.
(فروغ فرخزاد، پنجره، ایمان بیاوریم ...)
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظام نامهی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها، می دانید؟
(فروغ فرخزاد، تنها صداست که می ماند، ایمان بیاوریم ...)
من چنین ام. احمقم شاید!
که میداند
که من باید
سنگهای زندانام را به دوش کشم
به سان فرزند مریم که صلیباش را
و نه به سان شما
که دستهی شلاق دژخیمتان را میتراشید
از استخوان برادرتان
و رشتهی تازیانهی جلادتان را میبافید
از گیسوان خواهرتان
و نگین به دستهی شلاق خودکامهگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرتان!
(۱۳۴۳؛ تا شکوفهی سرخ یک پیراهن؛ قطعنامه)
قلبم را در مجری کهنهیی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچهییش
نیست.
از مهتابی
به کوچهی تاریک
خم میشوم
و به جای همهی نومیدان میگریم.
آه
من
حرام شده ام!
(۲۰ دی ۱۳۴۴، چلچلی، ققنوس در باران)
زندهگی شوخی نیست
جدی بگیرش
کاری که فیالمثل یکی سنجاب میکند
بیاین که از بیرون و آن سو ترک انتظاری داشته باشد.
تو را جز زیستن کاری نخواهد بود.
(ناظم حکمت؛ ترجمهی شاملو)
شبانه شعری چه گونه توانم نوشت
تا هم از قلب من سخن بگوید، هم از بازویم؟
شبانه
شعری چنین
چه گونه توانم نوشت؟
**
من آن خاکستر سردم که در من
شعله ی همه عصیان هاست،
من آن دریای آرامام که در من
فریادِ همه توفان هاست،
من آن سرداب تاریکام که در من
آتشِ همه ایمان هاست.
(۱۳۳۱؛ هوای تازه)