باری خشم خواننده از آن است که ما حقیقت و زیبایی را با معیار او نمیسنجیم و بدین گونه آن کوتاهاندیش از خواندن هر شعر سخت تهیدست بازمیگردد.
(6، آیدا در آینه)
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مردهی پنهان میگرید
این ساز بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردم بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است.
بر برکههای لاجوردین ماهی و باد چه میکند این مدیحه گوی تباهی؟
مطرب گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیر دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردم بیلبخند
بگذار برخیزد!
(بدون عنوان، در آستانه)
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی داشت
تا به جاناش میخواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش میدادی،
همچون مرگ
که نام کوچک زندگیست
و بر سکوب وداعاش به زبان میآوردی
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتاش را بدمد
و فانوس سبز به صدا درآید:
نامی به کوتاهی آهی
که در غوغای آهنگین غلتیدن سنگین پولاد بر پولاد
به لب جُنبهیی بدل میشود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفتهیی شنیده پنداشته.
(یک مایه در دو مقام، مدایح بیصله)
دلام کپک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگی دل،
همچون مهتابزدهیی از قبیلهی آرش بر چکاد صخرهیی
زهِ جان کشیده تا بنِ گوش
به رها کردن فریاد آخرین.
(یک مایه در دو مقام، مدایح بیصله)
به چرک مینشیند
خنده
به نوار زخمبندیاش ار
ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیقولهی دیو
آشفته میشود.
**
چمن است این
چمن است
با لکههای آتش خون گل
بگو چمن است این، تیماج سبز میرغضب نیست
حتا اگر
دیریست
تا بهار
بر این مسلخ
بر نگذشته باشد.
**
تا خندهی مجروحات به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!
(تعویذ، ابراهیم در آتش)
شیهه و سم ضربه.
چهار سمند سرخوش
در شیب علف چر رودررو:
دور دست تاریخ
در فاصلهی یک سنگانداز.
(مدایح بیصله)
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ؛
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکههای آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
***
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد؛
احساس میکنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدارباش قافلهیی میزند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس:
«- آه ای یقین یافته، بازت نمینهم!»
(ماهی، باغ آینه)
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست.
(آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
با این همه ای قلب دربهدر!
از یاد مبر
که ما
ـ من و تو ـ
عشق را رعایت کردهایم،
از یاد مبر
که ما
ـ من و تو ـ
انسان را رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکار خدا بود
یا نبود.
(چلچلی، ققنوس در باران)