خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگریزه
رازی به نارضایی گفتن.
زمزمهی رود چه شیرین است!
از تیزههای غرور خویشتن فرود آمدن
و از دلپاکیهای سرفراز انزوا به زیر افتادن
و با فریادی از وحشت هر سقوط.
غرش آبشاران چه شکوهمند است!
و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخواستن.
چه حماسهییست رود، چه حماسهییست!
(رود، ققنوس در باران)
*** نقد شعر شاملو***** بخوانید.
شعر
رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجام کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سر آسودگی.
و قاطعیت چهارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیر پا
به کنار افتد
تا بار جسم
زیر فشار تمامی حجم خویش
در هم شکند،
اگر آزادی جان را
این
راه آخرین است.
(مرثیههای خاک)
در آوار مغرورانهی شب، آوازی برآمد
که نه از مرغ بود و نه از دریا.
و بار خستگی تبار خود را همه
من
بر شانه های فرو افتادهی خویش
احساس کردم.
(سرود آن کس که برفت و
آن کس که بر جای ماند ؛
آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
دیرگاهیست زمین مرده ست
و به قندیل کبود
روشنان فلکی
در فساد ظلمات افسردست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبال چه ایم،
لیک اگر چند بدان
نمیاندیشیم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادهی خود پیش ایم.
***
اگر از من شنوایی داری
میگویم
هر کسی قطرهی خردیست در این رود عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشار آب است
آن ناچاری
که جهت بخش حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.
(پیغام؛ مدایح بیصله)