... کاوه در آستـانه

غوطه در خودم و شعرهای احمد شاملو

... کاوه در آستـانه

غوطه در خودم و شعرهای احمد شاملو

مادر

یادش به خیر مادرم!

از پیش

در جهد بود دایم، تا پایه کن کند

دیوار اندهی که یقین داشت

                                    در دلم

مرگ اش به جای خالی اش احداث می کند. ــ

 

خندید و

         آن چنان که تو گفتی من نیستم مخاطب او

                                                             گفت:

« ــ می‌دانی؟

     این جور وقت هاست

     که مرگ، زلّه، در نهایت نفرت

     از پوچیِ وظیفه ی شرم آورش

     ملال

          احساس می کند!»

 

                                          (در شب ...، دشنه در دیس)

 

محاق

به نو کردن ماه

                  بر بام شدم

با عقیق و سبزه و آینه.

داسی سرد بر آسمان گذشت

که پرواز پرنده ممنوع است.

 

صنوبرها به نجوا چیزی گفتند

و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند.

 

ماه برنیامد.

 

                   (محاق، ابرایم در آتش)

لخت و لرزان

شعری از:

فدریکو گارسیا لورکا

(ترجمه‌ی احمد شاملو)

 

 

در نعره خیزِ توفان

عالم کر از هیاهو

دردی غریب، با زن

می‌گفت: ـ زیر باران

بی سرپناه خوش تر!

 

 

در نیزه بارِ خورشید

تفسیده آتش از آب

دردش به طعنه می‌گفت:

ـ گرمای سخت سوزان             

بی سایه گاه خوش تر!

 

 

در چارچارِ سرما

که لانه گرم بهتر،

در می‌گشاد و روزن

می‌گفت: ـ لخت و لرزان

در جایگاه خوش تر!

 

خارپیچ سوزان*

داستانکی از فرانتس کافکا

ترجمه ی احمد شاملو

 

یکهو دیدم وسط خاربوته ی در هم پیچیده ای به تله افتاده ام. نگه بان باغ را با نعره ای صدا زدم. به دو آمد اما با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند.

داد زد: ـ چه جوری توانستید خودتان را بچپانید آن تو؟ از همان راه هم برگردید دیگر!

گفتم: ـ ممکن نیست. راه ندارد. من داشتم غرق خیالات خودم آهسته قدم می زدم که ناگهان دیدم این توام. درست مثل این که بته یکهو دور و برم سبز شده باشد. دیگر از این تو بیرون بیا نیستم؛ کارم ساخته است.

نگه بان گفت: عجبا! می روید توی خیابانی که ممنوع است، می پیچید لای این خارپیچ وحشتناک، و تازه یک چیزی هم طلب کارید... در هر صورت تو یک جنگل بکر گیر نکرده اید که: این جا یک گردش گاه عمومی ست. هر جور باشد درتان می آورند.

ـ گردش گاه عمومی! اما یک همچین تیغ پیچ هولناکی جاش تو هیچ گردش گاه عمومی ای نیست. تازه، وقتی هیچ تنابنده ای حاضر نیست به این نزدیک بشود چه طور ممکن است مرا از توش درآورد؟... ضمنا اگر هم قرار است کوششی بشود باید فوری فوری دست به کار شد: هوا تاریک شده و من محال است شب تو همچین وضعی خوابم ببرد. سرتاپام خراشیده شده، عینکم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پیدا کردنش از آن حرف هاست. من بی عینک کورِ کورم.

نگه بان گفت: ـ همه ی این حرف ها درست. اما شما ناچار باید دندان رو جگر بگذارید. یک خرده طاقت بیاورید. یکی این که اول باید چندتا کارگر گیر بیاورم که واسه رسیدن به شما راهی پیدا کنند، تازه پیش از آن هم باید به فکر گرفتن مجوز کار از مقام مدیریت باشم. پس یه ذره حوصله و یه جو همت لطفا!

 

 

* عنوان برگردان فرانسوی قطعه  Le buisson ardent است. آلمانی اش را نه می دانم، نه با اینکه زحمت زیادی داشت خواستم بدانم. عنوان فرانسوی اش را می شد ـ یا شاید هم می بایست ـ به فارسی « آتش طور» ترجمه کرد. اما نخواستم عنوان تفسیری از متن به دست بدهد. هرچند قصد نویسنده همین بوده باشد. یک خورده فکر کردن خیلی خیلی از ورزش صبحگاهی مفیدتر است. (شاملو)

بهتان مگوی

که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.

 

آفتاب از حضور ظلمت دل‌تنگ نیست

با ظلمت در جنگ نیست.

ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،

چندان که آفتاب تیغ برکشد

او را مجال درنگ نیست.

 

همین بس که یاری اش مدهی

سواری اش مدهی.

 

                             (بی‌نام، مدایح بی صله)

گنداب

اندکی بدی در نهادِ تو

اندکی بدی در نهادِ من

اندکی بدی در نهادِ ما... ــ

 

و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود می‌آید.

 

 

آب‌ریزی کوچک به هر سراچه ــ هرچند که خلوت‌گاهِ عشقی باشد ــ

شهر را

         از برای آنکه به گنداب درنشیند

                                                 کفایت است.

 

                                                                    (۸ ٬ آیدا: درخت و خنجر و خاطره)

مگه زوره؟ به خدا هیچ‌کی به تاریکی شب تن نمی‌ده

موش کورم که می‌گن دشمن نوره٬ به تیغ تاریکی گردن نمی‌ده!

 

 

اگه بارون بزنه!

دیگه ده مثل قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت

باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون می‌کنه

واسه چار چیکه ی آب، چل تا رو بی جون می‌کنه.

نعشا می گندن و می پوسن و شالی می سوزه

پای دار قاتل بی چاره همون جور تو هوا چش می دوزه.

 

_ «چی می جوره تو هوا؟

     رفته تو فکر خدا؟...»

 

_ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه

     شالی از خشکی درآد، پوکِ نشادون بزنه:

     اگه بارون بزنه!

     آخ! اگه بارون بزنه!».

 

                                     (قصه‌ی دخترای ننه دریا، باغ آینه)