دلم گرفته
نمیتوانم آن چنان که میخواهم
از خود بنویسم
و البته
همیشه چنین بوده
دلم گرفته
روی کاغذ نمیآید
همهی دانشهای جهان را هم که داشته باشی
باز چیزهایی میماند
که به کلام درنیاید
دلم گرفته
و نوشتن از آن نمیکاهد
به دور و بریها حسادت میکنم
به دختران بیشتر
چه ساده مینویسند خودشان را
و میگذرند
یا شاید هم
من این چنین میبینم
دلم گرفته
شعر کفاف گفتناش را نمیدهد
این شعر را قلم بگیر البته...، انگار
دلم گرفته
جهان چه ساده صورتبندی میشود
و من چه سخت
از پس پرسشها برمیآیم
وقتی مال دیگریست
اما
برای خودم پاسخی نیست
و دلم گرفته
چون کسی نیست که برایم بیابدش
تو هم که نیستی
اکنون مدتهاست
بودنات بخشی از پرسش بود و
نبودنات هم
اما خودت نیستی به هر حال
و من دلم گرفته
نمیتوانم آن چنان که میخواهم
از خود بنویسم
و البته
همیشه چنین بوده...
از خودم
میفهمم...
جهان چه ساده صورتبندی میشود
و من چه سخت
میفهمم...
از پس پرسشها برمیآیم
وقتی مال دیگریست
اما
برای خودم پاسخی نیست
میفهمم...
دختران دیگه رو نمیدونم که "ساده مینویسند خودشان را "یا نه؟!
اما...
منم "دلم گرفته و نوشتن از آن نمیکاهد"!
سلام بر کاوه عزیز!تو هم دلت گرفته،پریشان خاطری من هم بی ربط نبود!!!
شاید نه آنچنان که باید
اما گفتی از خودت.
تو دلتنگی ات را آن قدر لطیف نوشتی که من دلتنگت شدم
تا بوده همین بوده ... یک طالب و یک مطلوب فراری !
یه چیزی بگم ؟ً! قرار نبود اینجا از خودت بنویسی که بهانهی دلتنگی گرفتی ، قرار بود از شاملو بگی اولاشم خیلی خوب اومدی ولی یهو نظرات و حرفات یا نوشته های مربوط به او همه شد شعر و بعدشم کلا یه اتفاقاتی انگار افتاد که خدا می دونه ولی می شه لطفا چیزهایی که در مورد شاملو بلدی و می دونی و از سر بگیری ... منم یه قصه ای از شاملو دارم خیلی بهش افتخار می کنم :))) کلا باهاش پز می دم ... تو یکم بگو منم به موقع پزم و می دم :p با تشکر