وقتی که زنها
با خود نبرند آیینهشان را
هر کجا که میروند
میتوانند با من
از آزادی سخن بگویند....
چارلز بوکوفسکی
زادهشدن
بر نیزهی تاریک
همچون میلاد گشادهی زخمی.
سِفر یگانهی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
بر شعلهی خویش
سوختن
تا جرقهی واپسین،
بر شعلهی حرمتی
که در خاک راهاش
یافتهاند
بردهگان
این چنین.
این چنین سرخ و لوند
بر خاربوتهی خون
شکفتن
وین چنین گردنفراز
بر تازیانهزار تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایت نفرت
بریدن._
آه، از که سخن میگویم؟
ما بیچرا زندگانایم
آنان به چرا مرگِ خود آگاهاناند.
(شکاف، دشنه در دیس)