من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ؛
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکههای آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
***
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد؛
احساس میکنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدارباش قافلهیی میزند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس:
«- آه ای یقین یافته، بازت نمینهم!»
(ماهی، باغ آینه)
در این روزها این شعر !