بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی شود که رویاپردازان در رویای خویش داشتهاند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آنکه برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن،
آزادی را
با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمیآرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همهکس هست،
زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین آزادگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
(لنگستن هیوز، ترجمه: شاملو)