-
بخند
دوشنبه 15 آبان 1385 20:49
به چرک مینشیند خنده به نوار زخمبندیاش ار ببندی. رهایش کن رهایش کن اگر چند قیقولهی دیو آشفته میشود. ** چمن است این چمن است با لکههای آتش خون گل بگو چمن است این، تیماج سبز میرغضب نیست حتا اگر دیریست تا بهار بر این مسلخ بر نگذشته باشد. ** تا خندهی مجروحات به چرک اندر ننشیند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آبان 1385 08:59
شیهه و سم ضربه. چهار سمند سرخوش در شیب علف چر رودررو: دور دست تاریخ در فاصلهی یک سنگانداز. (مدایح بیصله)
-
ماهی
دوشنبه 8 آبان 1385 18:04
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ؛ احساس میکنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمهی خورشید در دلم میجوشد از یقین؛ احساس میکنم در هر کنار و گوشهی این شوره زار یأس چندین هزار جنگل شاداب ناگهان می روید از زمین. *** آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز در برکههای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبان 1385 10:09
نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی بازگرفتم در پیرامون من همه چیزی به هیات او درآمده بود. آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست. (آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
-
قلب
پنجشنبه 4 آبان 1385 12:10
با این همه ای قلب دربهدر! از یاد مبر که ما ـ من و تو ـ عشق را رعایت کردهایم، از یاد مبر که ما ـ من و تو ـ انسان را رعایت کردهایم، خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود. (چلچلی، ققنوس در باران)
-
رود
پنجشنبه 27 مهر 1385 22:14
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن و با هر سنگریزه رازی به نارضایی گفتن. زمزمه ی رود چه شیرین است! از تیزههای غرور خویشتن فرود آمدن و از دلپاکیهای سرفراز انزوا به زیر افتادن و با فریادی از وحشت هر سقوط. غرش آب شاران چه شکوه مند است! و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن و با هر خرسنگ به جدالی برخواستن. چه حماسه یی...
-
شعر
چهارشنبه 26 مهر 1385 15:12
شعر رهاییست نجات است و آزادی. تردیدیست که سرانجام به یقین میگراید و گلولهیی که به انجام کار شلیک میشود. آهی به رضای خاطر است از سر آسودگی. و قاطعیت چهارپایه است به هنگامی که سرانجام از زیر پا به کنار افتد تا بار جسم زیر فشار تمامی حجم خویش در هم شکند، اگر آزادی جان را این راه آخرین است. (مرثیه های خاک)
-
آوار
سهشنبه 25 مهر 1385 09:26
در آوار مغرورانهی شب، آوازی برآمد که نه از مرغ بود و نه از دریا. و بار خستگی تبار خود را همه من بر شانه های فرو افتادهی خویش احساس کردم. (سرود آن کس که برفت و آن کس که بر جای ماند ؛ آیدا: درخت و خنجر و خاطره )
-
پیغام
یکشنبه 23 مهر 1385 22:06
دیرگاهیست زمین مرده ست و به قندیل کبود روشنان فلکی در فساد ظلمات افسردست. ما ولیکن گویی میدانیم که به دنبال چه ایم، لیک اگر چند بدان نمیاندیشیم در عمل گویی مردانی هستیم کز ارادهی خود پیش ایم. *** اگر از من شنوایی داری میگویم هر کسی قطرهی خردیست در این رود عظیم که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است، و فشار آب است...
-
مادر
پنجشنبه 29 تیر 1385 17:43
یادش به خیر مادرم! از پیش در جهد بود دایم، تا پایه کن کند دیوار اندهی که یقین داشت در دلم مرگ اش به جای خالی اش احداث می کند. ــ خندید و آن چنان که تو گفتی من نیستم مخاطب او گفت: « ــ میدانی؟ این جور وقت هاست که مرگ، زلّه، در نهایت نفرت از پوچیِ وظیفه ی شرم آورش ملال احساس می کند!» (در شب ...، دشنه در دیس)
-
محاق
شنبه 24 تیر 1385 19:04
به نو کردن ماه بر بام شدم با عقیق و سبزه و آینه. داسی سرد بر آسمان گذشت که پرواز پرنده ممنوع است. صنوبرها به نجوا چیزی گفتند و گزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند. ماه برنیامد. (محاق، ابرایم در آتش)
-
لخت و لرزان
چهارشنبه 21 تیر 1385 11:53
شعری از: فدریکو گارسیا لورکا (ترجمهی احمد شاملو) در نعره خیزِ توفان عالم کر از هیاهو دردی غریب، با زن میگفت: ـ زیر باران بی سرپناه خوش تر! در نیزه بارِ خورشید تفسیده آتش از آب دردش به طعنه میگفت: ـ گرمای سخت سوزان بی سایه گاه خوش تر! در چارچارِ سرما که لانه گرم بهتر، در میگشاد و روزن میگفت: ـ لخت و لرزان در...
-
خارپیچ سوزان*
دوشنبه 19 تیر 1385 12:16
داستانکی از فرانتس کافکا ترجمه ی احمد شاملو یکهو دیدم وسط خاربوته ی در هم پیچیده ای به تله افتاده ام. نگه بان باغ را با نعره ای صدا زدم. به دو آمد اما با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند. داد زد: ـ چه جوری توانستید خودتان را بچپانید آن تو؟ از همان راه هم برگردید دیگر! گفتم: ـ ممکن نیست. راه ندارد. من داشتم غرق...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیر 1385 18:26
بهتان مگوی که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است. آفتاب از حضور ظلمت دلتنگ نیست با ظلمت در جنگ نیست. ظلمت را به نبرد آهنگ نیست، چندان که آفتاب تیغ برکشد او را مجال درنگ نیست. همین بس که یاری اش مدهی سواری اش مدهی. (بینام، مدایح بی صله)
-
گنداب
دوشنبه 12 تیر 1385 08:51
اندکی بدی در نهادِ تو اندکی بدی در نهادِ من اندکی بدی در نهادِ ما... ــ و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود میآید. آبریزی کوچک به هر سراچه ــ هرچند که خلوتگاهِ عشقی باشد ــ شهر را از برای آنکه به گنداب درنشیند کفایت است. (۸ ٬ آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیر 1385 13:51
مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکی شب تن نمیده موش کورم که میگن دشمن نوره٬ به تیغ تاریکی گردن نمیده!
-
اگه بارون بزنه!
پنجشنبه 1 تیر 1385 11:59
دیگه ده مثل قدیم نیس که از آب دُر میگرفت باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر میگرفت: آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون میکنه واسه چار چیکه ی آب، چل تا رو بی جون میکنه. نعشا می گندن و می پوسن و شالی می سوزه پای دار قاتل بی چاره همون جور تو هوا چش می دوزه. _ «چی می جوره تو هوا؟ رفته تو فکر خدا؟...» _ «نه برادر! تو نخِ...
-
از منظر
چهارشنبه 31 خرداد 1385 11:19
کوچه ی ما تنگ نیست شادمانه باش! و شاه راه ما از منظر تمامی آزادی ها می گذرد! (از منظر، دشنه در دیس)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 خرداد 1385 10:15
خانه ها در معبر باد استوار نا استوارند، درخت، در معبر باد جدی عشوه می فروشد... (تا شک، باغ آینه)
-
به تو بگویم
پنجشنبه 25 خرداد 1385 09:44
دیگر جا نیست قلبات پر از اندوه است. می ترسی _ به تو بگویم _ تو از زندهگی میترسی از مرگ بیش از زندهگی از عشق بیش از هر دو میترسی. به تاریکی نگاه میکنی از وحشت میلرزی و مرا در کنار خود از یاد میبری. (به تو بگویم، هوای تازه)
-
فریادی ...
سهشنبه 23 خرداد 1385 21:54
مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است که به جست و جوی فریادی گم شده برخیزم. با یاری فانوسی خرد یا بی یاری آن، در هر جای این زمین یا هر کجای این آسمان. فریادی که نیم شبی از سر ندانم چه نیاز ناشناخته از جان من برآمد و به آسمان ناپیدا گریخت... *** ای تمام دروازه های جهان! مرا به بازیافتن فریاد گم شدهی خویش مددی کنید! 7...
-
سپیده دم
یکشنبه 21 خرداد 1385 07:36
به هزار زبان ولوله بود. بیداری از افق به افق میگذشت و همچنان که آواز دوردست گردونهی آفتاب نزدیک میشد ولولهی پراکنده شکل میگرفت تا یکپارچه به سرودی روشن بدل شود. پیش بازیان تسبیح گوی به مطلع آفتاب میرفتد و من خاموش و بیخویش با خلوت ایوان چوبین بیگانه میشدم. مرداد 1355 بهمنمیر (شاملو، سپیده دم، دشنه در دیس)
-
دمی هم با فروغ (۳)
جمعه 19 خرداد 1385 23:53
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، [ مرواریدی صید نخواهد کرد. من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبی می نوازد آرام، آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد. (فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، تولدی دیگر)
-
دمی هم با فروغ (۲)
جمعه 19 خرداد 1385 10:58
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا با دستمال تیره ی قانون می بستند و از شقیقه های مضطرب آرزوی من فواره های خون به بیرون می پاشید وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری دریافتم، که باید. باید....
-
دمی هم با فروغ
چهارشنبه 17 خرداد 1385 23:07
در سرزمین قد کوتاهان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند چرا توقف کنم؟ من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم و کار تدوین نظام نامهی قلبم کار حکومت محلی کوران نیست مرا به زوزه ی دراز توحش در عضو جنسی حیوان چه کار مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است تبار خونی گل ها،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خرداد 1385 00:56
من چنین ام. احمقم شاید! که میداند که من باید سنگهای زندانام را به دوش کشم به سان فرزند مریم که صلیباش را و نه به سان شما که دستهی شلاق دژخیمتان را میتراشید از استخوان برادرتان و رشتهی تازیانهی جلادتان را میبافید از گیسوان خواهرتان و نگین به دستهی شلاق خودکامهگان مینشانید از دندانهای شکستهی پدرتان!...
-
از مهتابی
جمعه 22 اردیبهشت 1385 11:26
قلبم را در مجری کهنهیی پنهان می کنم در اتاقی که دریچهییش نیست. از مهتابی به کوچهی تاریک خم میشوم و به جای همهی نومیدان میگریم. آه من حرام شده ام! (۲۰ دی ۱۳۴۴، چلچلی، ققنوس در باران)
-
کوه ها
سهشنبه 12 اردیبهشت 1385 19:31
کوه ها باهمند و تنهایند هم چو ما، با همانِ تنهایان.
-
زندهگی
جمعه 8 اردیبهشت 1385 16:35
زندهگی شوخی نیست جدی بگیرش کاری که فیالمثل یکی سنجاب میکند بیاین که از بیرون و آن سو ترک انتظاری داشته باشد. تو را جز زیستن کاری نخواهد بود. (ناظم حکمت؛ ترجمهی شاملو)
-
شبانه
یکشنبه 27 فروردین 1385 17:37
شبانه شعری چه گونه توانم نوشت تا هم از قلب من سخن بگوید، هم از بازویم؟ شبانه شعری چنین چه گونه توانم نوشت؟ ** من آن خاکستر سردم که در من شعله ی همه عصیان هاست، من آن دریای آرامام که در من فریادِ همه توفان هاست، من آن سرداب تاریکام که در من آتشِ همه ایمان هاست. (۱۳۳۱؛ هوای تازه)