زندگی ام همه،
بی رحمانه
به کنکور گذشت!
******
تو از نظام آموزشی هم سنگدل تر بودی؛
موعد کنکور عشقت
حتا به امتحان هم
راهم ندادی!
2 دی 1391
سرتاسرِ این سیاره
هر سرزمینی مردمانی دارد،
که سرانجام روزی… جایی
چراغی از راه و از امید را
روشن خواهند کرد،
و ما شاعرانِ مُرَدَد
کلماتِ خسته خود را همان روز
از خانه به کفِ خیابان خواهیم رساند.
***
سرتاسرِ هر سرزمینی
شهرهای بسیاری هست،
هر شهری حتماً
میدانی به نامِ آزادی خواهد داشت
که جایش، پیدا
روزش، روشن
و راه و چراغ و چکامهاش
معلوم است،
و ما شاعرانِ یقین
به امیدِ بیپایانِ همان روز
از کفِ خیابان به خانه برخواهیمگشت
تا نگذاریم عاشقانهترین ترانهها
هرگز تمام شوند.
آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقهها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد؟
پس چرا حافظ گفت
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعرههای حلاج
بر سر چوبهی دار
به کجا رفت کجا؟
به کجا میرود آه
چهچه گنجشک بر ساقهی باد
آسمان آیا
این امانتها را
باز پس خواهد داد؟
شفیع کدکنی، بوی جوی مولیان
اعتمادملی: احمد شاملو در سالهای دهه هفتاد قصد داشت به شیوه سفرنامههای قجری مطالب طنزی بنویسد که چندی از آنها را نوشت. این قطعه یکی از آن نوشتههای کوتاه است که تاکنون منتشر نشده است.
اوضاع مملکت قاراشمیش است. به طور دقیق نمىدانیـم چه اتفاقاتى افتاده است. بعضی نوکرهـا مىگوینـد از اطراف شنیدهاند که رعایا دست از کسب و کار کشیده دکان و بازار را تختهکردهاند که آزادى مىخواهیم. هرچه فکر مىکنیم آزادى را مىخواهند چهکـار یا به کدام دردشـان شفا است عقلمان قد نمىدهد. صـدراعظـم نامرد در مختصرجوابى که به تلغراف تند و تیز ما عرضکرده و در آن ما را درکمال نمکبهحرامى «شاهمخلوع» خوانده، تهدید نموده است چنانچه به خاک کشور خودمان پا بگذاریم بلافاصله دستگیر و استنطاق مىشویم وعندالاقتضا بهدارمکافات الصاق مىشویم و در کفرآباد به خیل محاربان با خدا و رسول الحاق مىشویم.
(بدنیست توضیحا این را هم گفته باشیم: اول هر چه زور زدیم که بفهمیم شاه مخلوع چه معنى دارد هیچ سر در نیاوردیم. آسیدحسین آمد نشست قدرى فعل یفعل کرد در نهایت گفت مخلوع صیغه مفعولى است و معنىاش مىشود «شاهخلعتگرفته»، کهنوکرها همه خندیدند گفتند براى شاه افت دارد صیغه مفعولى بشود و خلعت بگیرد، تا باز میرزاطویل از راه رسید و مشکل را حل کرد.)
خلاصه، اوضاع اینطورهاست کهگفتیم. پول هم نداریم و با این همه فىامانالله همنیستیم. خلاصه هیچ چیزمان به آدم نمىبرد. از هتل هم عذرمان را خواستهاند. عجالتا در جوار هتل کنار خیابان نشستهایم. از آن همه سال سلطنت با سلطه و جبروت برایمان چه باقى مانده؟ مشتى باسمه و صندوقچهاى تیله شیشهاى با یک قابعکسگوشماهى و یک طغرا خرس ماهوتى که در کشاکش ایام یکى از چشمهایش هم افتاده... به خودمان مىفرماییم: «خوشا کنج درویشى! این نیز بگذرد!» - اما دل کجا فریب این یاوه مىخورد؟ـ به همان خداى احد و واحد لم یلد قسم که همین الان دلمان براى یکشکم خورشت آلو اسفناج لمیولد علىاکبرخانى ضعف مىرود.
وزیر دربار رفته است قاورنرصاحب را پیدا کند از او به گدایى براى اقامت موقت ما در یک گوشه پارک جواز مخصوص بگیرد، که تازه معلوم نیست بدهد یا نه. آقاسیدحسین را خواستیم فرمودیم برایمان یک دهن [...] بخواند. به اواسط [...] رسیده بود که ناگهان سر و کله گزمهاى پیدا شد. گریه و بىقرارى ما را که دید، سید بیچاره اولاد پیغمبر را دستبندزده اشتلمکنان با خود برد. درماندهایم با این اوضاع چه کنیم.
تردید نکن سپیده سرخواهد زد
خواب ازسرمان دوباره پرخواهد زد
تردید نکن کسی ز نسل خورشید
بر ریشه ی خشک شب تبرخواهد زد
دستان سحر به استخاره روزی
تسبیح به قصد خیر و شر خواهد زد
طوفان زده ایم وناخدایی ازنو
درموج بلا دل به خطر خواهد زد
بازوی عدالتی دگر می آید
تیپا به بساط زور و زر خواهد زد
یک روز اراده ی بشر زنجیری
بر پای همین قضا قدر خواهد زد
این آتش خفته زیر خاکستر باز
صد شعله به جان خشک و تر خواهد زد
هر (قاصدکی) پیام بیداری را
بر دوش گرفته باز در خواهد زد
شاعر: ساناز رئوف(قاصدک)
دلم گرفته
نمیتوانم آن چنان که میخواهم
از خود بنویسم
و البته
همیشه چنین بوده
دلم گرفته
روی کاغذ نمیآید
همهی دانشهای جهان را هم که داشته باشی
باز چیزهایی میماند
که به کلام درنیاید
دلم گرفته
و نوشتن از آن نمیکاهد
به دور و بریها حسادت میکنم
به دختران بیشتر
چه ساده مینویسند خودشان را
و میگذرند
یا شاید هم
من این چنین میبینم
دلم گرفته
شعر کفاف گفتناش را نمیدهد
این شعر را قلم بگیر البته...، انگار
دلم گرفته
جهان چه ساده صورتبندی میشود
و من چه سخت
از پس پرسشها برمیآیم
وقتی مال دیگریست
اما
برای خودم پاسخی نیست
و دلم گرفته
چون کسی نیست که برایم بیابدش
تو هم که نیستی
اکنون مدتهاست
بودنات بخشی از پرسش بود و
نبودنات هم
اما خودت نیستی به هر حال
و من دلم گرفته
نمیتوانم آن چنان که میخواهم
از خود بنویسم
و البته
همیشه چنین بوده...
از خودم
Imagine there's no heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
living for today
Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people
Living in peace
You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will be one
Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed nor hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world
You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will live as one
دیگر وقتاش است که آزادت کنم
و تماشایات کنم که از من دور میشوی
با اینکه وقتی بروی دلام برایات تنگ میشود
من با تو هستم
رویات را به سمت باد بگردان
بگذار بزرگترین رویاهایات شروع شوند
راه برتر را انتخاب کن، پیروزی یا شکست
من با تو هستم
من آنجا بودم در روشنایی صبح
با عشقی که پایدار میماند
و من آنجا خواهم بود، در تاریکترین شب تو
وقتی خورشید، مدتهاست رفته و قلبات به سرعت غرق میشود
وقتی سکندری میخوری، وقتی میافتی
وقتی پشت به دیوار، قرارت میدهند
و وقتی همهچیز دیگر تمام شده
من با تو هستم
پس حالا دیگر وقتاش است که آزادت کنم
بگذارم از من دور شوی
من هر کاری از دستم برمیآید، کردهام
من با تو هستم
راه برتر را انتخاب کن، پیروزی یا شکست
من با تو هستم
(جون بائز، ترجمهی م.آزاد و مانی صالحی)
چندبار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاریدهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو که دیگربار و دیگربار
دام بازگستری!
مارگوت بیکل، ت: شاملو
پیش از آن که به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آغاز میکنم
فریاد میکشم که:
«ترکم گفتهاند!»
چرا از خود نمیپرسم
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگیام را
با او قسمت کنم؟
آغاز جداسری
شاید
از دیگران
نبود.
مارگوت بیکل، ت: شاملو
روزی
واژهی مهربانی را
از کتاب لغت پاک خواهمکرد
و نام تو را خواهم نوشت...
و این چنین خواهد بود
سرنوشت عشق و
زیبایی و
هر چیز قشنگ دیگر.
از خودم
آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو میکند؟
کودک:
دختر همهی هوسها.
آموزگار:
باد، بهاش
چشم روشنی چه میدهد؟
کودک:
دستهی ورقهای بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه میدهد؟
کودک:
دلک بیشیله پیلهاش را.
آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟
کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!
[پنجرهی مدرسه، پردهای از ستارهها دارد.]
زندگی شوخی نیست
جدی بگیرش
کاری که فیالمثل یکی سنجاب میکند
بیاین که از بیرون و آن سو تَرک انتظاری داشته باشد.
تو را جز زیستن کاری نخواهد بود.
زندگی شوخی نیست
جدی بگیرش
اما بدان اندازه جدی که
تکیه کرده به دیوار فیالمثل، دست بسته
یا با جامهی سفید و عینکی بزرگ در آزمایشگاهی
بمیری تا دیگر آدمیان بزیند،
آدمیانی که حتی چهرهشان را ندیدهای؛
و بمیری در آن حال که میدانی
هیچ چیز زیباتر، هیچ چیز واقعیتر از زندهگی نیست.
جدیش میگیری
اما بدان اندازه جدی
که به هفتاد سالگی فیالمثل، زیتون بُنی چند نشا کنی
نه بدین نیت که برای فرزندانت بماند
بل بدان جهت که در عین وحشت از مردن به مرگ باور نداری
بل بدان جهت که در ترازو کفهی زندهگی سنگینتر است.
(ناظم حکمت، ت: شاملو)
عشق عشق میآفریند
عشق زندگی میبخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره میآفریند
دلشوره جرات میبخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید میآفریند
امید زندگی میبخشد
زندگی عشق میآفریند
عشق عشق میآفریند.
(مارگوت بیکل، ترجمهی شاملو)
سخت است بیگمان
دور از تو اَم نشستن و
از عشق دمزدن
وقتی که پلک دلت بستهاست و
هیچ
راهم نمیدهد
که کنم راز دل بیان.
***
تلخ است بیگمان
گر خردهاَم نگیری و
بی ذرهای امید
دورم کنی ز خویشتن و
خود
دل کنی نهان.
***
پوچ است بیگمان
این قصه گر به آخر خود دررسد
چنین
با لطمهای به جان من و
با تو اَش همان.
گاه آرزو میکنم که زورقی باشم برای تو
تا بدانجا برمت که میخواهی
زورقی توانا
به تحمل باری که بر دوش داری،
زورقی که هیچگاه واژگون نشود
هر اندازه که ناآرام باشی
یا متلاطم باشد
دریایی که در آن میرانی.
(مارگوت بیکل؛ ت: شاملو)
کاش میشد مرد و زندهماند
بس که زندگی
شیرین میتواند باشد و
نیست
کاشکی همهچیزی
شعری بود
برای خودم
تو
آدمها
شعری بهجای یأس خیس و
امید نمناک
شعری به انتظار روز مهربانتر شدن تو با من
از پس آن شب
که با خود
مهرورزیدن آغازگیری.
شعری، خدای را
بی
"خیلی دلم گرفته"
شعری در ستایش از لبخند
از سلام
و لذتی که دارد یک جرعه چای گرم
همراه یک رباعی خیام
شعری،
نزدیک تاب کودک در پارک
پهلوی خندهی نگران مادران
شعری که کودکان را بازیگوشتر کند
دیروز کاغذی را شاعر سیاهکرد
امروز
کاغذ سفید بود
شب واژهها گریخته بودند
شعری که واژهها را با هم مهربان کند
شعری که واژهها را آبی کند
هوا را پاک
چین کاغذ را صاف
شعری که باغبان چو بخواند به خشکسال
گندم به شورهزار بروید
شعری
خدای را
شعری عاشقانه
شعری ناممکن در این دیار.
از کتاب نردبان اندر بیابان
چه بگویم؟ سخنی نیست.
میوزد از سر امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمهای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهاش
نارونی نیست.
سخنی نیست، لحظهها و همیشه
نه
نومید مردم را
معادی مقدر نیست.
چاووشی امید انگیز توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
خطابهی آسان، در امید؛ ترانههای کوچک غربت
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رویاهای خویش دنبال میگیرم.
در رویاها و
در امیدهایم!
سرود آن کس ...، آیدا در آینه
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پردهی کنایت رفت.
مجال ما همه این تنگمایه بود و، دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.
میان ماندن و رفتن، لحظهها و همیشه
وقتی که زنها
با خود نبرند آیینهشان را
هر کجا که میروند
میتوانند با من
از آزادی سخن بگویند....
چارلز بوکوفسکی
زادهشدن
بر نیزهی تاریک
همچون میلاد گشادهی زخمی.
سِفر یگانهی فرصت را
سراسر
در سلسله پیمودن.
بر شعلهی خویش
سوختن
تا جرقهی واپسین،
بر شعلهی حرمتی
که در خاک راهاش
یافتهاند
بردهگان
این چنین.
این چنین سرخ و لوند
بر خاربوتهی خون
شکفتن
وین چنین گردنفراز
بر تازیانهزار تحقیر
گذشتن
و راه را تا غایت نفرت
بریدن._
آه، از که سخن میگویم؟
ما بیچرا زندگانایم
آنان به چرا مرگِ خود آگاهاناند.
(شکاف، دشنه در دیس)
جوجهیی در آشیانه
گلی در جزیره
ستارهیی در کهکشان.
***
تو میلاد را
دیگربار
در نظام قوانیناش دوره میکنی،
و موریانههای تاریک
تپشهای زمانات را
میشمارد.
(مجال، ابراهیم در آتش)
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
به جستو جوی تو
در معبر بادها میگریم
در چارراه فصول،
در چارچوب شکستهی پنجرهیی
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
................
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
(مرثیه، مرثیههای خاک)
و بر گردهی ایشان
مردانی
با تیغها
برآهیخته.
و ایشان را
تا در خود بازنگریستند
جز باد
هیچ
به کف اندر
نبود. ـ
جز باد و به جز خون خویشتن،
چراکه نمیخواستند
نمیخواستند
نمیخواستند
که بمیرند.
(مرثیه، ققنوس در باران)
خش خش بیخا و شین برگ از نسیم
در زمینه و
ورّ بی واو و رای غوکی بیجفت
از برکهی همسایه _
چه شبی چه شبی!
شرمساری را به آفتاب پردهدر واگذار
که هنوز از ظلمات خجلت پوش
نفسی باقیست.
دیو عربده در خواب است،
حالیا سکوت را بنگر.
آه
چه زلالی!
چه فرصتی!
چه شبی!
(شب غوک، مدایح بیصله)
نگا کن!
مردهها
به مرده
نمیرن،
حتا به
شمع جون سپرده
نمیرن،
شکل
فانوسیین
که اگه خاموشه
واسه نف نیس
هنو
یه عالم نف توشه.
(شبانه، لحظهها و همیشه)
برادر زنان افتخاری!
آینده از آن همشیرگان شماست!
(شعار ناپلئون کبیر، باغ آینه)
1
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگسترد
آن که نهال نازک دستاناش
از عشق
خداست
و پیش عصیاناش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی «آری» میمیرد
نه به زخم صد خنجر،
و مرگاش در نمیرسد
مگر آن که از تب وهن
دق کند.
قلعهیی عظیم
که طلسم دروازهاش
کلام کوچک دوستیست.
2
انکار عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کردهای
دشنهیی مگر
به آستین اندر نهان کردهباشی._
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه بانگی شد.
3
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاه نجابت به خاک میشکند
رخسارهیی که توفاناش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر درگاه تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاه دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سرنهاد
آن که مرگاش میلاد پرهیاهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
(میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد، ابراهیم در آتش)
مرا به ایمان ایمان نیست
اگر اندوهگینت میکند بگو اندوهگینم.
حقیقت را بگو، نه لابهکن نه ستایش.
تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان.
توان تحملت ار هست شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ میگویی پاسخی درخور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر میایستی مردانه بایست
که پیام ایمان و وفا به جز این نیست.
(اما من انسانم، ایلیا ارنبورگ، ترجمان: شاملو)
فروبسته ماناد هر در که از آن دیگران است
جاودانه فروبسته ماناد!
آدمی از بردهی آدمی بودن دست بداراد!_
این است صلای ما.
زیستن به سان درختی، تنها و آزاد،
برادرانه زیستن به سان درختان یکی جنگل_
این است رویای ما.
(از ماست این دیار، ناظم حکمت، ترجمان: شاملو)
نمیتوانم زیبا نباشم
عشوهای نباشم در تجلی جاودانه.
چنان زیبایام من
که گذرگاهام را بهاری نابهخویش آذین میکند:
در جهان پیرامنام
هرگز
خون
عریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکی سرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایام من
که الله اکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
زهری بیپادزهرم در معرض تو.
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا میگوید.ــ
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار تواَم.
(بینام، مدایح بیصله)
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
(عشق عمومی، هوای تازه)
از رنجی خستهام که از آن من نیست
بر خاکی نشستهام که از آن من نیست
با نامی زیستهام که از آن من نیست
از دردی گریستهام که از آن من نیست
از لذتی جان گرفتهام که از آن من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آن من نیست.
(فقر، باغ آینه)
پریای خط خطی
لخت و عریون، پاپتی!
شبای چله کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون میاومد صداش تو نودون میاومد
بیبی جون قصه میگف حرفای سربسه میگفت...
پریا هیچچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
(پریا، هوای تازه)