... کاوه در آستـانه

غوطه در خودم و شعرهای احمد شاملو

... کاوه در آستـانه

غوطه در خودم و شعرهای احمد شاملو

طرحی از یک استحاله

سلاخی می‌گریست
به قناری کوچکی
                      دل باخته بود.
نظرات 3 + ارسال نظر
father یکشنبه 24 مهر 1384 ساعت 06:38 ب.ظ http://datterenmin.blogspot.com

گاهی احساس می‌کنم که می‌فهمم همه چیز را. همه چیز را. می‌فهمم اما نمی‌دانم. حسش می‌کنم اما نمی‌توانم برایت بگویم چرا و چطور. و این خسته‌ام می‌کند.

لحظه‌ای هست که کلمه یاری نمی‌کند. و شاید هیچ چیز هم یاری نکند. انگار که رفته باشی بالا و همه چیز را دیده باشی. انگار که همه چیز آنقدر کوچک شده باشد که توانسته باشی رشته‌ی ظریف پیوند دهنده را ببینی. همان که همه چیز را معنی می‌کند. مثل یک سمفونی زیبا و عظیم، که همه‌ی‌ جهان، هر چه که هست، نتهایش باشند. زشت و زیبا، کوچک و بزرگ، بد و خوب، کنار هم...

مثل رمزگشایی که ناگهان رمز اصلی را یافته باشد، اما هر چه می‌کند نمی‌تواند به دیگران بفهماندش؛ چنان در ادراک تنهایی، و چنان نومید از بازگفتنش که...

که نمی‌خواهی بمانی. نمی‌خواهی. دیگر چیزی از ماندن نمانده برایت که بخواهیش. نه اینکه نومید باشی، نه... فقط دیگر نمی‌خواهی. چیزی فراتر را می‌خواهی و بزرگتر را. رفتن را می‌خواهی و نه ماندن را...

می‌بینی؟ حتی همین حرفها هم بی‌معنی‌اند برایت

گرگ شنبه 28 آبان 1384 ساعت 03:01 ق.ظ http://simi.mihanblog.com

سلام....حالا ای که گفتی یعنی چه؟!!!

بابک جمعه 4 آذر 1384 ساعت 11:59 ب.ظ http://bikhabari.blogspot.com/

سلام کاوه. راستش اینه که یادم رفته بودی یادم اومدی.
حالا من باید از تو معذرت خواهی کنم یا تو باید از من تشکر کنی؟
خوبی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد