در گوشه یی از تالار
پدربزرگ ایستاده است
در گوشه یی دیگر
ده تن نوه گان او
و بر سطح میز
نه شمع
در گرده ی نانی
برنشانده.
مادران
مویه کنان
موی از سر برمی کنند
کودکان خاموشند
و آزادی
از پشت دریچه نظاره می کند
و آه می کشد.
(یانیس ریتسوس، ترانه های میهن تلخ، ت: شاملو)
اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی پادرگریز
اندک آرامشی در فاصلهی روزها
تا دیروز شکل گرفته
به فراموشی سپرده نشود
و فردا
به هیات امروز فراز آید.
(چیدن سپیده دم/مارگوت بیکل/ت:شاملو)
چه احساسی بهتون دست می ده وقتی بفهمید آهنگ یه سرود انقلابی، که از بچگی به بهانه های گوناگون – از جمله لالایی – تو گوشتون بوده و همیشه گمان می کردید آهنگی برگرفته از آثار غربی ست، اولین سرود ملی کشورتون بوده.
من که خیلی مشعوف شدم.
ولرم و
کاهلانه
آبدانههای چرکی باران تابستانی
بر برگهای بی عشوهی خطمی
به ساعت پنج صبح
در مزار شهیدان
هنوز
خطیبان حرفهای در خوابند
حفرهی معلق فریادها
در هوا
خالیست
و گلگون کفنان
به خستگی
در گور
گرده تعویض میکنند.
به تردید
آبلههای باران
بر الواح سرسری
به ساعت پنج صبح.
(ترانههای کوچک غربت)
در سرزمین حسرت معجزه یی فرود آمد
[ و این خود دیگرگونه معجزتی بود].
فریاد کردم:
«- ای مسافر!
با من از زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می بایدم کرد؟»
«- بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.
لایه ی تیره فرو نشست
آب گیر کدر
صافی شد
و سنگ ریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید
دندان های خشم
به لبخندی
زیبا شد
رنج دیرینه
همه کینه هایش را
خندید
پای آبله
در چمن زاران آفتاب
فرود آمدم
بی آنکه از شب ناآشتی
داغ سیاهی برجگر نهاده باشم.
سال سگ
سال سوگ
سال مرگ
سال گرگ
سال اشک سبزه
سال خون غنچه ها
***********************************
با تمام وجود امیدوارم آخر این سال اینو نگیم.
نوروز پیروز
آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
بر شانهی من کبوتریست که از دهان تو آب میخورد
بر شانهی من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند
بر شانهی من کبوتریست با وقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان که ربالنوع همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پر ستاره گام میزنم.
همچون زخمی
همه عمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عمر
به دردی خشک تپنده،
به نعرهای
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده،ـ
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.
***
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاه یکی پرنده!
رم،دی55
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاه پرندهای،
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
سالیان بسیار نمیبایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانیست
که حضور انسان
آبادانیست
جویای راه خویش باش
از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه
دیدار میکنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
میبالد و به بار مینشیند
دوستیای
که توانمان میدهد
تا برای دیگران
مامنی باشیم و
یاوری
ایناست راه ما
تو
و من.
(سکوت سرشار از ناگفتههاست، مارگوت بیکل، ترجمهی شاملو)
اگر میخواهی نگهم داری
دوست من
از دستم میدهی
اگر میخواهی همراهیم کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم،
میان ما
همبستگیای از آنگونه میروید
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شکوفه میکند.
(سکوت سرشار از ناگفتههاست، مارگوت بیکل، ترجمهی شاملو)
پنجه در افکندهایم
با دستهایمان
به جای رها شدن.
سنگین سنکین بر دوش میکشیم
بار دیگران را
بهجای همراهی کردنشان.
عشق ما
نیازمند رهاییست
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
(سکوت سرشار از ناگفتههاست، مارگوت بیکل، ترجمهی شاملو)
از کسی نمیپرسند
چه هنگام میتواند
خدانگهدار بگوید.
از عادات انسانیش نمیپرسند.
از خویشتنش نمیپرسند.
…………
زمانی
به ناگاه
باید با آن رو در روی درآید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگر بار
بتواند که بر خیزد.
(سکوت سرشار از ناگفتههاست، مارگوت بیکل، ترجمهی شاملو)
یکی
از دریچهی ممنوع خانه
بر آن تل خشک خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخواند.
نه
نومیدمردم را
معادی مقدر نیست.
چاووشیِ امیدانگیز توست
بیگمان
که این قافله را به وطن میرساند.
۲۳تیر 1359
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند.
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است.
طرف ما شب نیست
چخماقها کنار فتیله بیطاقتاند.
خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو شعر روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمت خود وحشت میکند.
1334(تو را دوست میدارم)
با ما گفته بودند:
« آن کلام مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن به خاطر آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل میبایدتان کرد.»
عقوبت دشوار را چندان تاب آوردیم
آری
که کلام مقدسمان
باری
از خاطر
گریخت!
(عقوبت، شکفتن در مه)
شکوهی در جانام تنوره میکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیدهام.
در فرصتِ میان ستارهها
شلنگانداز
رقصی میکنم، ــ
دیوانه
به تماشای من بیا!
در شهر بیخیابان میبالند
در شبکهی مورگیِ پسکوچه و بنبست،
آغشتهیِ دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
باتلاق تقدیر بیترحم در پیش و
دشنام پدران خسته در پشت،
نفرین مادران بیحوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
بر جنگل بیبهار میشکفند
بر درختان بیریشه میوه میآرند،
بچههای اعماق
بچههای اعماق
با حنجرهی خونین میخوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
کاوههای اعماق
کاوههای اعماق
1354(بچههای اعماق، ترانههای کوچک غربت)
این شعر شاملو عجیب رک است و تلخ.
نمیدانم شاید به خاطر موضوعش است.
به هر حال نیازی به توضیح من ندارد.
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آینه
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز پرنده ممنوع است
صنوبرها به نجوا چیزی گفتند
و گزمگان به هیاهو
داس
بر کبوتران نهادند
ماه
بر نیامد.
در این شعر ایجاز بیش از هر چیز خودنمایی میکند.سه سطر اول گویای انگیزه شاعر است برای کاری که به نظر میاید بیشتر مربوط به حس و حال شاعرانه و انسانی اوست(نو کردن ماه)و مسلما قرار نیست به کسی ضرر برساند(عقیق و سبزه و آینه ابزار ضرر رساندن نیستند).
ناگهان کسی از جایگاه قدرت(داس)که خودخواه و بیمنطق هم هست(داسی سرد) پرواز را ممنوع اعلام میکند. حال آنکه پرواز در ذات پرندهاست(که گویی شاعر نیز پرندهایست).
حکم بسیار غیرقابل قبولی است اما چون از جانب قدرت صادر شدهاست کسانی که اهل نظرند (صنوبرها)تنها اعتراضکی میکنند (البته به نجوا) اما گزمگان قدرت آن را نیز برنمیتابند و همانطور که وعده کرده اند کبوترها را(و نه صنوبرها را) با داس میدرند(به هیاهو).
دو سطر آخر شعر همچون داسی بر قلب خواننده فرو میآید( ماه/ بر نیامد).
ایجاز در بیان و توصیف چنین صحنهای که بیشک بارها در زندگی روزمرهمان با آن روبرو شدهایم کاریست که شاملو به زیبایی انجام میدهد. نمادها در این شعر به قدری دقیق انتخاب شدهاند که به راحتی میتوانیم موقعیت هر یک را در دنیای واقعی مجسم کنیم.
از آنجا که ستون پشتش خمیده است
ار آنجا که کارش از فریاد گذشته است
ار آنجا که گندی مهوع دارد
از آنجا که ناتوانتر از آن است
که بتواند زیست
بیگمان نظامی نیز که سببساز این معصیت است
دوامی چندان نتواند داشت
از آنجا که ستون پشتش خمیده است
توجیهات شما نیز راست نیست
از آنجا که کارش از فریاد گذشته است
با فریاد خاموشش نتوانید کرد
نظام شما را نیز یکسر گندی چنان مهوع است
که از این بیش نتواند زیست
به همان آسمانی سوگند
که کودک را بدان راه نخواهد بود.
اریک فرید (ترجمهی شاملو)
اگه همه دخترای عالم دس تو دست همدیگه میذاشتن میتونستن
حلقهای دور دریا بزنن.
اگه همه پسرای عالم ملاح بودن، میتونستن با کشتیهاشون پـل
خوشگلی رو موجا بزنن.
پس اگه همه مردم عالم دست به دست هم میدادن، میتونستن
حلقهای دور دنیا بزنن.
پل فور (ترجمهی شاملو)
خدای عالم آفرینشو از یه دونه سیب شروع کرد، بعد درختو آفرید و آخر سر آدمو. همیشه اول میوه میاد. همیشه میگیم “سیب بابا آدم”.
خدا همونجور که پشت کلهشو میخاروند پیش از اینکه دلو بیافرینه، احساساتو آفرید:“گاس میباس این جوری شروع کنم: اول دل حوّارو، بعد از اون عهد و وفارو.”
خدا چندتا کشتی آفرید، بعد توفانو و دست آخر آبو. اما پیش از همه آبِحیاتو آفرید که نوح میباس از اون بچشه،
آخه الواح مقدس، پیش از اون که نوشتهشن، این جوری گفتهن.
اما خدا خوشگلکیرو که من دوست دارم پیش از اون آفرید که حتا خودشو بیافرینه!
پل فور (ترجمهی شاملو)
دری که یکی وازش کرده
دری که یکی پیشش کرده
صندلیای که یکی روش نشسته
گربهای که یکی نازش کرده
میوهای که یکی گازش زده
نامهای که یکی خونده
صندلیای که یکی کنارش زده
دری که یکی وازش کرده
جادهای که یکی روش میدوه
جنگلی که یکی ازش رد میشه
رودی که یکی خودشو میندازه توش
بیمارستانی که یکی توش مرده.
ژاک پرهور(ترجمهی شاملو)پیغامهای زیادی دور و برمون هست. کافیه چشمامونو وا کنیم. گاهی اگه چشمها زیادی وا بشه پیغامها کورشون میکنه. دیروز روز جهانی ایدز بود. نمیدونم شنیدین یا نه.
شعار امسال اینه:
زنان و دختران؛ اچآیوی و ایدز (
WOMEN & GIRLS; HIV & AIDS)شعار مهمیه. امیدوارم پیغامش دریافت بشه.
به هر حال روز جهانی ایدز مبا
….ول کن بابا ، ایدز که دیگه تبریک نداره.
به عنوان یک بیستودو ساله شاید عجیب باشد اگر بخواهم حسرت عمر از دست رفتهام را بخورم، ولی راستش را بخواهید این چند وقت، به شدت بهخاطر بیهوده تلف شدن 4 سال دوران دبیرستانم خودم را لعنت میکنم. گرچه در آن دوران خیلی هم درس نخواندم ولی کاش همان را هم نخواندهبودم و به جایش به مطالعهی چیزهایی پرداخته بودم که امروز دربهدر دنبال وقت برای خواندنشان میگردم. ما که بچه بودیم،کاش پدر و مادرهایمان عقلشان رسیده بود
…بگذریم
…پارسال نوشتم، امسال هم مینویسم و فکر میکنم که باید همیشه به یاد داشته باشم که:
جخ امروز از مادر نزادهام
نه،
عمر جهان بر من گذشتهاست
…پیشتر گفتم که عشق در نگاه شاملو جور متفاوتیست. چشماندازی دیگرگونه میطلبد. شعر قبلی تاحدی منظور مرا روشن میکند. به ویژه به بند اول دقت کنید.هم منظور مرا از عشق(دوست داشتن) میرساند و هم جنبهای از آن نیاز به دیگریست. گویی عشق(دوست داشتن) را میتوان با هر دیگریای (یا شاید در دیگران) بهدست آورد. عشق به انسان و نه یک معشوق پریسانِ رویایی.
ارتباط انسان با دیگری دوسویه است. و زمانی میآید که دو انسان با هم به دستان دیگران مینگرند.
انساها آینهی یکدیگرند،یعنی بهتر است که باشند و وقتی اینگونه نشود است که بند پایانی شعر شکل میگیرد و بعد هم
بدرود.“ اگر انسان انسان باشد و روابطش با دنیا روابطی انسانی،آنگاه میتوان عشق را با فقط با عشق، اعتماد را با اعتماد و
… معاوضه کرد.اگر میخواهیم از هنر لذت ببریم، باید هنرمندانه پرورش یافته باشیم؛ اگر میخواهیم بر دیگران تاثیر بگذاریم باید قادر به برانگیختن و تشویق دیگران باشیم. اگرعشق میورزی و ناتوان از برانگیختن عشق هستی و عشقت عشق متقابل نمیآفریند آنگاه عشقت ناتوان است و این عین بدبختیاست. (کارل مارکس، دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی1844،ص243) ”برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم.
دریاهای چشم تو خشکیدنیست
من چشمهای زاینده میخواهم.
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنار من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینه ای در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم
…خدایان نجاتام نمیدادند
پیوند ترد تو نیز
نجاتام نداد،
نه پیوند ترد تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت.
کنار من قلبت آینهای نبود
کنار من قلبت بشری نبود
…بدرود (هوای تازه)
ظلمات مطلق نابینایی.
احساس مرگزای تنهایی.
« -- چه ساعتیست؟(از ذهنت میگذرد)
چه روزی
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره ؟»
تک سرفهای ناگاه
تنگ از کنار تو.
آه، احساسِ رهاییبخشِ همچراغی!
۱/7/70(حدیث بیقراری ماهان)
مگر نه این که انسان موجودیست اجتماعی. مگر نه اینکه تنها در وجود دیگری خود را باز مییابد. اگر این هم نه، مگر نه این که با دیگری و دیگران است که دنیایش را معنا میبخشد.
در شعر بالا تا قبل از تکسرفه نه زمان معلوم است نه مکان. نه قرنی وجود دارد نه سیارهای متمایز از دیگر سیارهها. و تازه همه اینها در ذهنت میگذرد، نه مثلا در کلامی با دیگری. چرا که در ظلماتی مطلق به سر میبری. بی هیچ نوری و صدا.
و آنگاه با یک تکسرفه که معلومت هم نمیکند از چهگونه انسانیست(شاید همزبان باشد شاید نه!) دنیایت از احساسی رهایی بخش لبریز میشود.
کاش قدر دیگری ها را بیشتر میدانستیم.
در ادامهی مطلب قبل:
یکی از شاهراههایی که شاملو برای رهایی از جهان نفرتخیز پیش رویمان میگذارد عشق است.
بندم خود اگرچه بر پای نیست
سوز سرود اسیران با من است،
و امیدی خود به رهاییم ار نیست
دستی هست که اشک از چشمانم میسترد،
و نویدی خود اگر نیست
تسلایی هست.
چرا که مرا
میراث محنت روزگاران
تنها
تسلای عشقی است
که شاهین ترازو را
به جانب کفهی فردا
خم میکند.
شبانه(آیدا:درخت و خنجر و خاطره!)9 دی 1343
حال اینکه عشق در نگاه شاملو چه جور عشقیست، در حقیقت یکی از محورهای اصلی بحث شعری و تفکری شاملوست، که حتما به تفصیل دربهرهاش خواهم نوشت. اینبار تنها به همین بسنده که: عاشقانهترین شعر عاشقانهی تاریخ ادبیات ایرن که نه به عرفان و آسمان میپردازد و نه به دام شهوت جنسی درمیغلتد را از آن شاملو میدانند.(شبانه، ابراهیم در آتش)
معجزه کن معجزه کن
که معجزه
تنها
دستکار توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گستره
گرگاناند
مشتاق بردریدن بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند.ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
خطابهی آسان، در امید (ترانههای کوچک غربت)
این شعر شاملو را اگر دسترسی دارید حتما بخوانید.به نظر من جزو عمیقترین شعرهای اوست. موضوع اصلی شعر زیستن، چرا زیستن و چگونه ریستن است.
شاملو در هیچکدام از شعرهایش ابایی ندارد که با صراحت برخی پوچیها و جنبههای ناامیدکنندهی جهان را نشان دهد. در بسیاری از شعرهایش (بیتوتهی کوتاهیست جهان) با لحن خردکنندهای به لعنت جهان میپردازد.
اما نقطهی قوت او (نه شعرش، که افکارش) این است که برخلاف کسانی مثل اخوان، پس از بیان نفرت خود از بیهودگیهای جهان همواره با مفاهیمی مانند انسان، شدن، بودن و امید خودش و خوانندهاش را دعوت به حرکت میکند و این ویژگی منحصر به فردیست که در میان شاعران روشنفکر نمای ما کمتر دیده میشود. البته او واقع بین هم هست و پلشتیهای دستکار انسانها را نیز نادیده نیگیرد. در همین شعر بالا، بلافاصله تقصیرات را از گردن جهان برمیدارد و به گردن بیدادگری میاندازد.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابر این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابر بینی نگیریم:
این پر آزار
گند جهان نیست
تعفن بیداد است.
هم برقرار منقل ارزیز آفتاب
خاموش نیست کوره
چو دیسال
خاموش
خود
منم.
مطلب از این قرار است:
چیزی
فسردهاست و
نمیسوزد اینسال
در سینه
در تنم.
گاهی وقتها اوضاع زمونه اونقدرها هم که ما فکر میکنیم بد نیست. اما درونمون خرابه. اون موقعست که عالم و آدم هم جمع
بشن نمیتونن قانعمون کنن که مطلب از چه قرار است.* * *
یکی از ویژگیهای شعر شاملو این است که موضوعات بسیار گستردهای را در بر میگیرد. مثلا شما میتوانید در میان شعرهای شاملو یک شعر در وصف حالت روحی درب و داغان خود پیدا کنید مثل فصل دیگر (همین بالایی) و در همان زمان شعر دیگری با موضوع هستیشناسانه بیابید که انتهایی امیدبخش و در عین حال فوقالعاده واقعبینانه دارد(پرتوی که میتابد از کجاست).
از این به بعد سعی میکنم با آوردن نمونههای مختلف برای هر یک از این موضوعات گستردگی فکری شاملو را نشان دهم.
اول ماه می
روز جهانی کارگر
گرامی باد.
امشب تو شهر چراغونه خونهی دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دنبک میزنن میرقصن و میرقصونن
غنچهی خندون میریزن نقل بیابون میریزن
های میکشن
هوی میکشن:
«- شهر جای ما شد!
عید مردماست، دیب گله داره
دنیا مال ماست، دیب گله داره
سپیدی پادشاست، دیب گله داره
سیاهی روسیاس، دیب گله داره»...