کوچه ی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاه راه ما
از منظر تمامی آزادی ها می گذرد!
(از منظر، دشنه در دیس)
دیگر جا نیست
قلبات پر از اندوه است.
می ترسی _ به تو بگویم _ تو از زندهگی میترسی
از مرگ بیش از زندهگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنار خود
از یاد
میبری.
(به تو بگویم، هوای تازه)
مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است
که به جست و جوی فریادی گم شده برخیزم.
با یاری فانوسی خرد
یا بی یاری آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.
فریادی که نیم شبی
از سر ندانم چه نیاز ناشناخته از جان من برآمد
و به آسمان ناپیدا گریخت...
***
ای تمام دروازه های جهان!
مرا به بازیافتن فریاد گم شدهی خویش
مددی کنید!
7 خرداد 1337
در مرگ ایمرناگی
(فریادی...، باغ آینه)
به هزار زبان
ولوله بود.
بیداری
از افق به افق میگذشت
و همچنان که آواز دوردست گردونهی آفتاب
نزدیک میشد
ولولهی پراکنده
شکل میگرفت
تا یکپارچه
به سرودی روشن بدل شود.
پیش بازیان
تسبیح گوی
به مطلع آفتاب میرفتد
و من
خاموش و بیخویش
با خلوت ایوان چوبین
بیگانه میشدم.
مرداد 1355
بهمنمیر
(شاملو، سپیده دم، دشنه در دیس)
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد،
[ مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبی
می نوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
(فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، تولدی دیگر)
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، که باید. باید. باید.
دیوانهوار دوست بدارم.
(فروغ فرخزاد، پنجره، ایمان بیاوریم ...)
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظام نامهی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها، می دانید؟
(فروغ فرخزاد، تنها صداست که می ماند، ایمان بیاوریم ...)
من چنین ام. احمقم شاید!
که میداند
که من باید
سنگهای زندانام را به دوش کشم
به سان فرزند مریم که صلیباش را
و نه به سان شما
که دستهی شلاق دژخیمتان را میتراشید
از استخوان برادرتان
و رشتهی تازیانهی جلادتان را میبافید
از گیسوان خواهرتان
و نگین به دستهی شلاق خودکامهگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرتان!
(۱۳۴۳؛ تا شکوفهی سرخ یک پیراهن؛ قطعنامه)