دلم گرفته
نمیتوانم آن چنان که میخواهم
از خود بنویسم
و البته
همیشه چنین بوده
دلم گرفته
روی کاغذ نمیآید
همهی دانشهای جهان را هم که داشته باشی
باز چیزهایی میماند
که به کلام درنیاید
دلم گرفته
و نوشتن از آن نمیکاهد
به دور و بریها حسادت میکنم
به دختران بیشتر
چه ساده مینویسند خودشان را
و میگذرند
یا شاید هم
من این چنین میبینم
دلم گرفته
شعر کفاف گفتناش را نمیدهد
این شعر را قلم بگیر البته...، انگار
دلم گرفته
جهان چه ساده صورتبندی میشود
و من چه سخت
از پس پرسشها برمیآیم
وقتی مال دیگریست
اما
برای خودم پاسخی نیست
و دلم گرفته
چون کسی نیست که برایم بیابدش
تو هم که نیستی
اکنون مدتهاست
بودنات بخشی از پرسش بود و
نبودنات هم
اما خودت نیستی به هر حال
و من دلم گرفته
نمیتوانم آن چنان که میخواهم
از خود بنویسم
و البته
همیشه چنین بوده...
از خودم