آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو میکند؟
کودک:
دختر همهی هوسها.
آموزگار:
باد، بهاش
چشم روشنی چه میدهد؟
کودک:
دستهی ورقهای بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه میدهد؟
کودک:
دلک بیشیله پیلهاش را.
آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟
کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!
[پنجرهی مدرسه، پردهای از ستارهها دارد.]
زندگی شوخی نیست
جدی بگیرش
کاری که فیالمثل یکی سنجاب میکند
بیاین که از بیرون و آن سو تَرک انتظاری داشته باشد.
تو را جز زیستن کاری نخواهد بود.
زندگی شوخی نیست
جدی بگیرش
اما بدان اندازه جدی که
تکیه کرده به دیوار فیالمثل، دست بسته
یا با جامهی سفید و عینکی بزرگ در آزمایشگاهی
بمیری تا دیگر آدمیان بزیند،
آدمیانی که حتی چهرهشان را ندیدهای؛
و بمیری در آن حال که میدانی
هیچ چیز زیباتر، هیچ چیز واقعیتر از زندهگی نیست.
جدیش میگیری
اما بدان اندازه جدی
که به هفتاد سالگی فیالمثل، زیتون بُنی چند نشا کنی
نه بدین نیت که برای فرزندانت بماند
بل بدان جهت که در عین وحشت از مردن به مرگ باور نداری
بل بدان جهت که در ترازو کفهی زندهگی سنگینتر است.
(ناظم حکمت، ت: شاملو)