نگا کن!
مردهها
به مرده
نمیرن،
حتا به
شمع جون سپرده
نمیرن،
شکل
فانوسیین
که اگه خاموشه
واسه نف نیس
هنو
یه عالم نف توشه.
(شبانه، لحظهها و همیشه)
برادر زنان افتخاری!
آینده از آن همشیرگان شماست!
(شعار ناپلئون کبیر، باغ آینه)
1
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک میگسترد
آن که نهال نازک دستاناش
از عشق
خداست
و پیش عصیاناش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی «آری» میمیرد
نه به زخم صد خنجر،
و مرگاش در نمیرسد
مگر آن که از تب وهن
دق کند.
قلعهیی عظیم
که طلسم دروازهاش
کلام کوچک دوستیست.
2
انکار عشق را
چنین که به سرسختی پا سفت کردهای
دشنهیی مگر
به آستین اندر نهان کردهباشی._
که عاشق
اعتراف را چنان به فریاد آمد
که وجودش همه بانگی شد.
3
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاه نجابت به خاک میشکند
رخسارهیی که توفاناش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر درگاه تو به خاک میافتد
آن که در کمرگاه دریا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سرنهاد
آن که مرگاش میلاد پرهیاهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
(میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد، ابراهیم در آتش)
مرا به ایمان ایمان نیست
اگر اندوهگینت میکند بگو اندوهگینم.
حقیقت را بگو، نه لابهکن نه ستایش.
تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان.
توان تحملت ار هست شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ میگویی پاسخی درخور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر میایستی مردانه بایست
که پیام ایمان و وفا به جز این نیست.
(اما من انسانم، ایلیا ارنبورگ، ترجمان: شاملو)
فروبسته ماناد هر در که از آن دیگران است
جاودانه فروبسته ماناد!
آدمی از بردهی آدمی بودن دست بداراد!_
این است صلای ما.
زیستن به سان درختی، تنها و آزاد،
برادرانه زیستن به سان درختان یکی جنگل_
این است رویای ما.
(از ماست این دیار، ناظم حکمت، ترجمان: شاملو)
نمیتوانم زیبا نباشم
عشوهای نباشم در تجلی جاودانه.
چنان زیبایام من
که گذرگاهام را بهاری نابهخویش آذین میکند:
در جهان پیرامنام
هرگز
خون
عریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکی سرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایام من
که الله اکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
زهری بیپادزهرم در معرض تو.
جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا میگوید.ــ
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار تواَم.
(بینام، مدایح بیصله)
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
(عشق عمومی، هوای تازه)
از رنجی خستهام که از آن من نیست
بر خاکی نشستهام که از آن من نیست
با نامی زیستهام که از آن من نیست
از دردی گریستهام که از آن من نیست
از لذتی جان گرفتهام که از آن من نیست
به مرگی جان میسپارم که از آن من نیست.
(فقر، باغ آینه)
پریای خط خطی
لخت و عریون، پاپتی!
شبای چله کوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون میاومد صداش تو نودون میاومد
بیبی جون قصه میگف حرفای سربسه میگفت...
پریا هیچچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه میکردن پریا.
(پریا، هوای تازه)