من چنین ام. احمقم شاید!
که میداند
که من باید
سنگهای زندانام را به دوش کشم
به سان فرزند مریم که صلیباش را
و نه به سان شما
که دستهی شلاق دژخیمتان را میتراشید
از استخوان برادرتان
و رشتهی تازیانهی جلادتان را میبافید
از گیسوان خواهرتان
و نگین به دستهی شلاق خودکامهگان مینشانید
از دندانهای شکستهی پدرتان!
(۱۳۴۳؛ تا شکوفهی سرخ یک پیراهن؛ قطعنامه)